شبِ تار...
شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۱ ب.ظ
اینکه مجبور باشی به خاطر دیگری ...
خودت را نادیده بگیری و در اوج غم بخندی و با دریایی اشک در چشم، خودت را روانه ی کوچهی علیچپ کنی که گویا اصللللا اتفاقی نیفتاده، سخت است! سخت که نه... مهلک است!
آنقَدَر این روزها تحمل کردم و درد به جان خریدم و سینه سپر کردم و به رو نیاوردم، نفسم بالواقع تنگ شده و بالا نمیآید...
۱۰:۵۵ بیست و هفتم بهمن ماه ...
چند دقیقه دیگر که بگذرد میشود بیست روز تمام که استخوان در گلو دارم و لبخند بر لب...
کاشکی بد نشود آخر این قصهی بد...
کجا تموم میشه این دردِ ممتد؟
سحر ندارد این شبِ تار؟
۹۷/۱۱/۲۷